مرتضی سلطانی

بخار، همچون یک اثیر همه جا را آکنده؛ از تنِ لختِ پیرمرد که روی صندلی نشاندم تنها خطوط محوی پیداست. او را آورده ام حمام؛ با آنکه بچه هایش از روی مهربانی به من گفته اند خودم را بخاطر بعضی وسواس هایم زیاد خسته نکنم ولی برایم خسته کننده نیست: منظورم همین که سه روز یکبار می برمش حمام و هر روز صورتش را با ماشین اصلاح میکنم و لباس های تمیز تن اش میکنم و حتی به او خوشبو کننده میزنم؛ شاید اینها برای پیرمردی مبتلا به «دمانس» که دیگر حرف هم نمی تواند بزند و باید همیشه مهمان تختخواب باشد زیاده روی جلوه کند، نمی دانم، ولی من انگار باور کرده ام شاءن معلمی او ایجاب می کند چنان آراسته باشد که انگار همین حالا می خواهد برود سر کلاس. 

حالا هم کاسه را از آب پر کرده و میریزم روی سر پیرمرد. بعد شامپو بچه میزنم و موهای کف آلودش را ماساژ میدهم‌ - به این امید که شاید او هم مثل مادرم از اینکار حسابی کِیف کند - بعد در حین آب ریختن، ناغافل بازتاب بخار گرفته ی تصویرم را در آینه ی روبرو می بینم‌. موهای سفید پیرمرد را نگاه میکنم و کمی سرم را به جلو خم میکنم تا موهای سفید شقیقه ام را ببینم و در حین لیف زدن به پشتش، نگاهی می اندازم به پوست چروکیده و لخت و شل شده اش و کمر خمیده ای که گویی ستونش شکم داده و دیگر صاف نمی توان نگهش داشت.

دلهره چون چکیدن قطره های اسید، درونم را می خورد: دلم نمی خواهد این فکر ترسناک را جدی بگیرم که این تن پیر و بیماری که زیردستم است سرنوشت محتوم من را نمایش میدهد: پیر شدن را! البته هنوز می توانم از این فکر امیدوار بشوم که پیر شدن هم می تواند آنقدرها بد نباشد: لااقلش آدمی از آشفتگی، اضطراب و حتی جاه طلبی های جوانی فاصله میگیرد و می تواند با قرار و وقار بیشتری با زندگی همراه شود؛ می تواند اجازه دهد چیزها تا آخرین تاثیرشان آرام در او رسوب کنند و این کندی و ناتوانی خودش هر عمل کوچکی را مثل آیین و آدابی کند آمیخته با صبر و قدردانی. می توانی زندگی را بیشتر و با حوصله تر نگاه کنی تا اینکه بخواهی فتح اش کنی!

سابی روی سر و صورتش آب گرم می ریزم: از چهره اش می خوانم که این کار برایش مطبوع است: یا دستکم امیدوارم که باشد. بعد هم لبه ی تخت مینشانمش و خشکش می کنم، لباس های تمیزش را به تن اش میکنم و پوست دستش را روغن مرطوب کننده می زنم. بعد او را در بستر می خوابانم و پتو و ملحفه ی تمیز را تا زیر چانه اش بالا می کشم. چهره و حالت نگاهش مثل بیشتر وقتها بی حالت است اما من و او حالا چیزی بیشتر از یک بیمار و پرستاریم، برای همین در چشمانش رد یکجور کیفوری و آرامش کم دوام را می خوانم: آرامش و حسِ سبکبالی که همیشه بعد از حمام باعث میشود مثل کودکی به خواب برود.

از به خواب رفتنش که مطمئن میشوم پایین روی زمین و کنار تخت او دراز می کشم و طبق عادت چیزی هم زیر سرم نمیگذارم. چشمم می افتد به دستش که از لبه ی تخت پایین افتاده: دست چپ اوست که همیشه آنرا محکم مشت می کند: از تبعات بیماری مغزی اش است؛ همیشه وقتی مجبورم به کف دستش روغن بزنم تا قارچ پوستی نگیرد مجبورم به زور انگشت هایش را که به خشکی تکه وچبی می مانند باز کنم و تقلای چهره اش را برای آنکه درد این کارم را حالی ام کند نادیده بگیرم. 

برای آنکه دست آویزان مانده اش خواب نرود آنرا بلند کرده دوباره کنار بدنش میگذارم. بعد خودم‌ هم چشمهایم را می بندم: با خودم به دستها فکر میکنم: به دستهای او که به اندازه تمام عمر من، در دوره ی معلمی اش با همین دستها گچ و تخته پاک کن گرفته و برای چندین نسل، از دست بچه های شیطان و تخس کلاس حرص خورده؛ دستهایی که رگهایش مثل نی های پلاستیکی متورم شده اند و حالا تکیده؛ و البته آن یکی هم که همیشه ی خدا مشت کرده است: در یک کلام انگار دستانش هم بازنشست شده اند.

بعد به دستهای خودم نگاه می کنم: برای سالیان سال همیشه مجبور بوده ام این دستها را به کاری که احتمالا دلش نمی خواهد مجبور کنم: اگر به انتخاب خودم بود کار هنری و ادبی را ترجیح میدادم و البته کاری مثل نجاری را که مالِ خودم باشد. اما برای اینکار و با پیرمرد هم حس خوبی به دستهایم دارم.

دستها: پر از امکان هاست؛ آنچه ما را به روی جهان و دیگری می گشایند و به روی بیرون از خودمان امتداد می بخشند. دستهای پدرم و تمام کارگران و زحمتکشان: دستهایی که من را به فردا و امید هنوز محکم می آویزند!

بالاخره... من هم خوابم می برد؛ مثل پیرمرد. ساعت پنج است: درست پنج عصر.