نمی‌دانم چطور با استفاده از کلمات می‌شود عمق فاجعه‌ی جدایی را توصیف کرد، شاید بهتر بود که زخم، هم‌ردیف واژه‌ی جدایی قرار می‌گرفت. به نظر من، جدایی فقط مفهومی برای بیان احساس شخص از دست داده است که نزدیکترین معنی رنج را به مخاطب تزریق می‌کند و استفاده آن برای فرد، عمیق‌تر به روح انسان چنگ می‌زند. اما کلمات هم بار متحمل از فردیت واژه را نیز تاب نمی‌آورند. زمانی که جدایی صورت می‌گیرد، همزمان واژه‌ی موازی در ذهنم پرسه می‌زند، موازات خاطراتِ جا مانده از جدایی، زلزله‌ای محیب را به جان آدمی وارد می‌سازد. سراسیمگی عاشق به‌جهت یافتن معشوق در خیابان‌های شهر، کافه ها، یا هر چیزی که یادآور فرد مفقود می‌باشد صحنه‌ای وحشتناک از تجاوز خاطرات به روح و جسم را به نمایش می‌گذارد. فکر کنم دیوانه شدم، کلمات نامربوطی که در ذهنم کنار هم می‌رقصند مرا به جنون کشیده و خاطراتش به موازات خط سرنوشتم، در آن سوی ذهنم مانند رودی خروشان جاری‌ است و حیف که اصالت خط های موازی به نرسیدن به یکدیگر است. آیا مکانی وجود دارد که بشود به آن جا فرار کرد و گرمای آغوشش را فراموش کرد؟ آیا درمانی، دوایی، افسونی وجود دارد که سبب فراموشی لحظه‌ی لب های دوخته شده‌ی مردانه‌اش بر لبانم را بتوانم به دست باد بسپارم؟ آیا زمان همه‌چیز را درست خواهد کرد؟ خیر، هیچ چاره‌ای وجود ندارد و عرق سردی که بر روی پیشانیِ ترک خورده‌ام نشسته، پاک نخواهد شد. حقیقتاً عاشق کسی است که از درد فقدان معشوق دِق کند، از این حالت پوست کلفتی خودم بیزارم، نه می‌میرم و نه نجات پیدا می‌کنم، میان برزخی که جای اکسیژن در هوایش، درد میان ریه‌ات می‌پیچد، گیر کرده‌ام. افسوس که حتی مرگ هم مرا نمی‌خواهد.