از نامه‌های قائم‌مقام فراهانی؛ صدراعظم ایران، سیاست‌مدار و ادیب در ایرانِ قاجاری.



بر لوح مزارم بنویسید: پس از مرگ ای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ...

شاهزاده جان، قربانت شوم

منم که امروز ماتم‌زده روزگارم، از بالای آسمان هفتم به طبقه هفتمین زمین افتاده‌ام. بر هیچ کس مثل من ستم نشد چرا که وجود مسعود به هیچ کس مثل من فیض و شرف نمی‌بخشید. خدا مرا بکشد اگر به این زندگی راضی باشم. سگ که بی‌صاحب شد نبودنش به از بودن است. کاش من پیش از او به خاک می‌رفتم. این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
 
بعضی فقرات که به حاجی علی‌اصغر نوشته بودی دیدم. خدا شما را عمر بدهد. این سگ بچه‌ها چه عزم و عرضه دارند، اگر زنده ماندم و بهاران ان‌شاءالله تعالی موافق خواهش آمدم، رفع همه حرف‌ها به فضل خدا می‌شود و اگر مردم و نیامدم، عذر ما بپذیر. ای بسا آرزو که خاک شده. خدا شاهزاده اعظم محمد میرزا روحی فداه را به سلامت بدارد. برحسب وصیت، آنی از خدمتش فارغ نیستم و خوش قلبی او نسبت به مادرها و خواهرها و برادرها بل همگی قوم و قبیله و نوکرها بسیار بسیار راضی و امیدواریم. دایم در تحت قبه‌ای امام علیه الصلوات والسلام دعا می‌کنیم و جز درگاه این دودمان راه به جایی نمی‌برم. دنیای من تمام شده است، اگر وصیت نبود مجاور مزار می‌شدم. نوشته بودید فراهان می‌روم، هزار بار شکر خدا کردم که به نان جو قناعت خواهید کرد. گر کلبه محقر است و تاریک بر دیده روشنت نشانم.
 
اولا امید من این است که اجل من نزدیک باشد چرا که هر قدر خوش به من بگذرد آن اقتداری که پیش از این در بر و بحر عالم داشتم ممکن نخواهد شد و هر قدر به عزت باشم با ایام سابق که موازنه کنی ذلت خواهد بود. مرگ به از ذلت است. ثانیا هرگاه نمردم، ماندم، آرزوی خودم این است که در عتبات عالیات ان‌شاءالله تعالی بمانم و بعد از ۵۶ سال در فکر آخرت باشم. از این دنیا که آخرش این است که بگذرم و از این کشمکش‌ها خلاص شوم. همشیره عالی‌جاه میرزا حسن را که نوشته بودید از شما سوا نمی‌شود. بسیار بسیار شکر کردم و آسوده خاطر شدم و امیدوارم هر جا باشید خدا با شما باشد و محافظت کند. اسحاق که حالا آنجاست، بی‌مرد نیستید، صادق هم طفلی چندان کار اینجا ندارد. پی بردیم نمی‌خواهد او را به سرکشی خانه بفرستم اگر راضی شود و خرجی راه بدهم برسد ان‌شاءالله می‌فرستم. از قحطی و بی‌چیزی خراسان خبر ندارید، دستی از دور بر آتش دارید.
 
 
خواهر قائم‌مقام و مرحمت‌های شاهانه

فدایت شوم

بالاتر از همه مرحمت‌های شاهنشاه والا به من این بود که به بانگ بلند در ملأ عام اظهار شعف و مرحمت نسبت به شما فرمود و صریحا تحسین و آفرین کرد بر شما که هیچ کس را قبول نفرموده‌اید مگر من فقیر را که هیچ نمی‌ارزم. فرمود اگر سایر دخترهای من بیش از خواهرهای نایب‌السلطنه به مال و دولت و پول و جواهر رسیده باشند ولکن مثل فلان خدمتکاری ندارند و هیچ کدام از طرف شوهر روسفیدتر و زبان درازتر از او نیستند چرا که به قدر شوهر او هیچ کس دیگر غم دولت شاه را نمی‌خورد و به کار دولت شاه نمی‌آید. فرمود آن چه قلم قائم‌مقام می‌کند. دهن شمشیرهای سردارها زیاد است چرا که از آن‌ها گریز و ضرر دیدیم و از این پاداری و انتفاع فهمیده‌ایم. الغرض آن قدر اظهار مرحمت فرمود که من از خجالت آب شدم و از آن طرف به من فرمود که تو خودت را همسر و هم‌چشم سایر دامادهای من ندان، به قراری که نایب‌السلطنه بر سایر شاهزاده‌ها ترجیح دارد خواهرش هم با سایر دخترهای من تفاوت دارد. باز بسیار تعریف از شما فرمود که عاقلی و کاملی کرد پی جوان و جاهل نرفت. اسم و آوازه و تشخص و عرضه خواست، شوخی و صحبت و بازی و اختلاط نخواست. دور بود از دختر جوان که به مرد پیر تن در بدهد. الحق خیلی کار کرد و ما را معتقد ساخت.

بسیار اعتقاد و اعتماد به هم رسانیدیم. شفقت ما به او نه آن است که پیش از این بود بل یک من بیشتر، می‌خواهم ببینمش. قربانت شوم، عریضهٔ شما را خودم به نظر مبارک شاه رساندم. جواب گرفتم، یک طاقه شال هم خلعت دادند با حامل این نوشته فرستادم. وعده فرمودند صورت مبارک خودشان را یک نشان الماس بسازند برای شما بفرستند که همیشه شمایل مبارک شاهنشاه در نظر شما باشد. فرمودند آقا داداش حالا دخلی به آقا داداش سابق ندارد، باری شما در فکر چیز خوب باشید برای پیشکش شاه و تعارف تاج و خادم و فخر و ضیا هر چهار نفر خود را مخلص واقعی شما می‌دانند.

شاهزاده جان فدایت شوم

دو کاغذ در باب مکه نوشته بودید، چون بی‌غرض خاک پای والا ممکن نبود جواب بدهم لهذا امشب در خلوت عرض مختصر کردم،‌ فرمودند طواف بیت‌الله الحرام واجب است و معاشرت نامحرم حرام. اگر طوری اتفاق بیافتد که محرم به هم رسانید و از نامحرم که خواجه‌ها هستند اجتناب نمایند بسیار بسیار مبارک است. دیگر فرمودند که اگر ممکن شود یکی از خادمان حرم هم‌سفری شوند و با هم بروید باز افاقه است که تنها نباشید. اسم والده منوچهر میرزا و والده بهرام میرزا و جهانگیر میرزا را بردند، فرمودند هر یک از این سه نفر که بروند از جانب ماذون‌اند، خرجی هم دارند و اگر نواب تهماسب میرزا برود برای شما خوب محرم است، خوب خاطر جمع می‌توان شد.
 
در باب خرج سفر مکه معلوم است که اسحاق هر چه از من و خودش و خودیان من باشد همه را در راه خدمت شما نثار می‌خواهد و هر چه از او برآید در خدمت‌گزاری شما مضایقه ندارد. کاغذ بی‌بی که منتهای آمال و آرزوی من بود هیچ جا نجستم الا در میان کاغذهای زرد و سرخ شما و حق این است که هر چه بفرمایید در ازای این مژدگانی بدهم کم می‌دانم چرا که: جان من سهل است و جان جانم اوست دردمند و خسته‌ام درمانم اوست.

اگر مکه نرفتید و طاعون ساکن شد تبریز به از همه جا است و اگر ساکن نشد لامحاله به خوی باید رفت اما با استصواب امیر نظام و هر جا او صلاح بداند و هر طور او دستورالعمل بدهد. در باب همشیره‌ام که هر بار اسم او را در کاغذها می‌نویسید و مرا از جانب او خاطرجمعی می‌دهید، خدا آگاه‌تر است که تا چه حد از شما خرسندی و رضامندی دارم. من که نه به کار خودم می‌توانم بپایم نه به کار خودیانم اما تا سر میرزا موسی‌خان حفظه‌الله تعالی سلامت است خواهر نباید غصهٔ نیک و بد رفتار شوهر بخورد. اگر می‌خورد پس به طلاق راضی شود خودش و ما را خلاص کرده‌اند، چه ضرر دارد که او هم بشود. البته اگر او را دیدید و راضی کردید زود به من بنویسید که نایب‌السلطنه روحی فداه عرض کنم….
 
بعضی از این نامه‌ها بلند و برخی مانند این نامه کوتاه است:

قربانت شوم

مرا چو با تو سخن گویم و سخن شنوم
نه چون گوش فهم بماند نه گوش استفهام

{بقیه کاغذ سیاه مشق است}
 
او همچنین در نامه‌ای به زبانی محترمانه به شاهزاده گوشزد می‌کند که مواظب آن چه می‌نویسد باشد:

شاهزاده جان، قربانت شوم

جانم فدای خط مبارک باد! وقتی نشد آدم بیاید به شما کاغذ ننویسم. نمی‌دانم چرا نرسیده است. بخصوصه دو سه کاغذ تفضیل ولایات متملکات، زمستان نوشته‌ام که به اسکندر بدهد ببیند. تعجب دارم که کاغذها چه شده و به دست کدام نامحرم افتاده است.

تصدقت شوم! فکر و ذکر من همه همان است که ان‌شاءالله تعالی به سلامتی و دلخوشی خدمت شما برسم و دیدار مسرت آثار شما را ببینم. فاطمه را بگو از خانه به دهات ببرند. پرستار همراه کن که خدا را خوش می‌آید و خودتان هم باید بیرون بروید. غیر بخشایش هیچ جا نیست که می‌توانید خانه بنشینید. چادر، دو سری داریم و تجیر نداریم اگر در صحراها می‌نشینید،‌ مختارید.
 
قربانت شوم

خدای تعالی به فضل و کرم خودش همه‌ چیز به شما داده است سوای حوصله. تصدق تو باشم من چه حد دارم صاحب شما شوم اما خوش نیست از شما که اسم برادر این‌طور ببرید. خدا آن روز را نصیب شما نکند که پروا نداشته باشید. خدا مرا بکشد همچنین لفظی را نبینم و نشنوم. همین‌ که این لفظ بد را در این کاغذ دیدم، دانستم شما به حال خود نبوده‌اید. هرچه گفته‌اید و نوشته‌اید از روی بی‌خودی‌های عالم تغیّر است.

قربانت شوم، نوشته‌اید عمارت اوجان نخواهم ماند، مختارید. پس بفرمایید کجا خواهید رفت. حالا که در اوجان‌اید و نه وباست و نه سرماست و نه گرما، این‌طور بر سر من می‌آرید، اگر به شهر بروید پناه بر خدا که تا بشنوید در محله حکما باد یک نفر دُمل به هم رسانیده، من باید از ایران فرار کنم در نجف اشرف بسط بنشینم.
 
قربانت شوم، من طاقت این حرف‌های شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بی‌تربیت بالا آمدی، ‌خوشامدگو بسیار، دلسوز غم‌خوار کم داشتی. نایب‌السلطنه روحی فداه، مرا به نوکری شما داده بلکه توانم تربیت کنم اما من غلط می‌کنم، توبه‌کار می‌شوم، اختیار با خودت است، هر جا بخواهید بروید و خود بمانید، از من همین است که خدمت شما را بکنم، اسب و قاطر حاضر کنم.

نوشته‌اید از زن خوف می‌کنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزی‌ام. از زن می‌ترسم. از موش می‌ترسم. از موش‌های جوی هم می‌ترسم اما این عیب‌های خودم همه را به توسط بی‌بی‌کوچک، زن آقانوروز، خدمت شما عرض کرده بودم. آخر سخن‌ها این است که نایب‌السلطنه روحی‌فداه مرا به نوکری شما داده است و من حاضر و آمادهٔ خدمت هستم. می‌مانید، همان‌جا خدمت شما را می‌کنم. می‌روید، اسب و قاطر و تخت حاضر است. هرچه بخواهید فرمایش کنید بندگی می‌کنم. حرف بد را می‌گویم مزن اگر نشنوی هم عار من نیست. دختر پادشاه و خواهر آقای من هستید.

والسلام.


خداوندگار لحن: نامه‌های تازه‌یاب قائم‌مقام فراهانی. پژوهشگران: محمد طلوعی، محمدرضا بهزادی، محمد میرزاخانی.