آزاده آزاد
در صبح چهلمین روز از درگذشت سیاوشحسین، بهرام و سه نفر دیگر از همکارانش که او را به خوبی میشناختند به منظور شرکت در مراسم عزاداری باشکوهی که توسط ساکنان این جزیره برایش تدارک دیده شده بود سوار بر کشتی به سمت جزیره به راه افتادند. همهچیز آماده پذیرایی از عزادارانی بود که از نقاط دور و نزدیک به سمت جزیره میآمدند. تمامی خیابانها، میدانهای عمومی، پارکها و استراحتگاههای ساحلی با پرچمهای سیاه و سبدهای بزرگ از گل گلایل تزئین شده بود. در میدان منتهی به عمارت سیاوش، نقاشیها و تندیسهایی به چشم میخورد که بسیار هنرمندانه صحنه قتل او را به تصویر میکشید و در کنار آن پرچمهای سیاه عزاداری به بلندای بیش از پنجمتر نصب شده بود که در فضایی از بوی عود و دود اسپند به همراه موسیقی غم انگیز، پیچ و تاب میخورد.
تا هنگام ظهر، جزیره مملو از ایرانیانی شد که برای سیاوشحسین اشک میریختند و مظلومیتش را فریاد میزدند. ایرانیانی از تمام گروهها و ردههای اجتماعی که از گوشه و کنار کانادا و ایران برای شرکت در بزرگداشتش گرد هم آمده بودند. با شروع مراسم در خیابان اصلی جزیره، حرکت دستههای منظم عزاداری آغاز شد. در دو طرف خیابان مردانی دیده میشدند که به احترام سیاوشحسین رستمی، که شهیدی بیگناه لقب گرفته بود بر طبل میکوبیدند و هماهنگ با این ضربات آهنگ، دستههای زنجیرزنی و سینهزنی در صفوف منظم به سمت عمارت سیاوشحسین و آرامگاه او حرکت میکردند. در این میان اما دلباختگانی بودند که با ریختن خون خود با ضربات مداوم قمه بر سینه و پشت سعی در ایجاد نوعی همبستگی و همذاتپنداری با سیاوشحسین داشتند. در ادامه صف، طبقهای بزرگ حامل تندیسهای روایتکننده صحنه قتل سیاوش توسط صدها مرد ایرانی سیاهپوش با دقت و احترام حمل میشد. این طبقها بر روی شانه کسانی بود که شخصا سیاوشحسین را نمیشناختند، اما آوازه ثروت و شهرت او به گوششان رسیده بود و از بردن نام او احساس غرور میکردند.
در انتهای خیابان، گروهی از عزاداران گل دستهای بزرگ به شکل یک قطره اشک را حمل میکردند و به دنبال سایرین به سمت عمارت میرفتند.این گل دسته با تصاویر مختلفی از سیاوشحسین در حال کارکردن در شرکت افراسیاب تزئین شده بود و به دنبال آنها، زنان سیاهپوش دیده میشدند که با چشمان گریان شمعها و فانوسهایی در دست داشته و دستههای عزاداری را دنبال میکردند. در طول این راه پیمایی تشریفاتی، گاهی صدای یکنواخت طبلها و دستههای سینه زنی با صدای تکرار نام سیاوش همراه با نالههای سوزناکی که از بالکن و بام خانهها به گوش میرسید با هم تلاقی میکرد و با صدای دهها مرغ دریایی که بالای سر جمعیت پرواز میکردند درهم میآمیخت. صحنه پرتلاطم جمعیت غوطهور در اندوه تماشایی بود و آن جزیره کوچک را در هالهای از معنویت میپوشاند.
نقطه اوج راهپیمایی زمانی بود که با غروب آفتاب و پایان یافتن مراسم سینهزنی، جمعی از عزاداران حجلهها را به آرامگاه سیاوشحسین در جلوی عمارت او بردند و در غالب گروههای کوچک از زن و مرد آیینهای عزاداری دیگری را بهجا آوردند. یک گروه تابوتی را که نمادی از تابوت سیاوشحسین بود از پشت درختان حمل کرده، با صدای بلند فریاد زدند: "ای وای سیاوشحسین، شاه شهیدان" و آنرا کنار مقبره او قرار دادند. گروه دیگری نمایش کشتار سیاوشحسین را اجرا کردند. در پایان مراسم، در برابر مردمی که جمع شده بودند و گریه میکردند، ستایشنامهای با آهنگی سوزناک درباره زندگی سیاوشحسین خوانده شد. در این داستان بر دردی که سیاوش حسین به هنگام قتلش تجربه کرده بود، تأکید میشد و برخی برای مظلومیت او فریادهایی از ته دل برمیآوردند. بهرام و دوستانش حیرتزده بههم مینگریستند و شاهد هنر اسطورهسازی بودند.
روزنامه محلی آن روز و بروشورهای دفتر گردشگری به مردم اطلاع داده بودند که مسیر هر راهپیمایی کجاست و چه موقع همه به باغ جلوی عمارت سیاوش خواهند رسید. بهرام نگاهی به بروشورها انداخت و در بخشی از آن که شامل شرح حال کوتاهی از زندگی سیاوشحسین بود متوجه ساختگی بودن روایتها و مخفی نگهداشتن ابتلای او به بیماری روانی شد. بهرام متعجب از همه صفات خوبی که به سیاوش نسبت داده شده بود نمیدانست که این خصوصیات نادرست از کجا و به چه دلیل به او داده شده است و به یاد شایعهای افتاد که در طول راهپیمایی شنیده بود. او و دوستانش صبح همان روز زمانی که دستههای سینهزنی را همراهی میکردند این شایعه را شنیدند که سیاوشحسین به خواب برخی آمده و از آنان خواسته است که برای مظلومیتش بگریند. بلافاصله پس از پخش شدن این شایعه ، باوری تازه شکل گرفت که اشک ریختن و گریه کردن برای سیاوش باعث میشود فرد در آینده به همان اندازه که او موفق بوده موفق شود و به آرزوهایش برسد.
با پایان یافتن مراسم، آنها باغ سیاوشحسین را ترک کردند و به منظور نوشیدن قهوه و استراحت به کافهای در اطراف پارک مرکزی جزیره رفتند. بوی خوش قهوه و جوشاندههای گیاهی و پرواز مرغهای دریایی برفراز حوض بزرگ پارک مرکزی که از پنجره قابل مشاهده بود فضای کافه را بسیار دلنشین میکرد. یکی از دوستان بهرام، مردی قد بلند و تنومند با موهای وز کرده و چشمهای فندقی که در سمت راست او نشسته بود، گفت: " پس امروز، سیاوشحسین رستمی، نابغه دیوونه کامپیوتر و زنستیز ابدی، قهرمان صدها هزار نفر شد. "
دوست دیگرش، که روبهروی بهرام نشسته بود و عینک مدوری به چشم داشت، گفت: "این ایرونیای عزادار به اندازه سیاوش حسین دیوونهان".
سومین دوست بهرام، مرد مسنتری با موی کوتاه و پیراهنی سفید که در سمت چپ وی نشسته بود، تأیید کرد: "دقیقاً! تعجبآوره که مردم مرگ آدمی رو که معتقدن یه قهرمان بیگناهه عزاداری میکنن در حالیکه هیچ شناختی ازش ندارن و خیلیهاشون اصلاً اون رو از نزدیک هم ندیدن! آخه بابا، قهرمان چه کاری؟ بیگناه از چی؟"
بهرام با صدایی خسته و آرام اضافه کرد: "سیاوشحسین مردی بود که مردم اصلاً نمیشناختنش. فقط اینو میدونستن که پولدار و مشهوره! باشه، بله، اون کل این جزیره رو خرید و ساخت و اسم خودش رو هم روش گذاشت، اما آخه این اونو چطوری به یه قهرمان یا یه شهید تبدیل میکنه؟ هرچند که شنیدم میگن بیگناهیش بهخاطر اینه که توی مونرال پدرشو از آتشسوزی نجات داده و خودش هم بدون هیچ آسیبی از اون بیرون اومده و توی آتیش نسوخته. خیلیها هستن که میتونن از آتیش رد بشن و نسوزن. این چه ربطی به بیگناهی داره؟ بعضیا هم میگن موقع مرگش لباش خشک بوده، تشنه بوده. خوب تشنه بوده که بوده. وقتی که تو میمیری، دیگه تشنگیات تموم میشه. آخه ما چرا اینقد خرافاتی هستیم؟"
در این هنگام، در باز شد و گروهی از زنان و مردان سیاهپوش وارد کافه شدند. بهرام و همراهانش برای مدتی حرکات آنان را زیرچشمی پاییدند و با خشم زیر لب گفتند:
"مرگ پرستا"
"مرده پرستا"
"بازنده پرستا"
"گذشته پرستا."
نظرات