آزاده آزاد
یک هفته بعد، سودابه و کاووس در کافهای در خیابان لوریه با هم قرار داشتند. کاووس قهوه خود را سفارش داده بود که همسرش وارد شد. سودابه پالتوی سبز پشمی به تن داشت و کیف دستی بزرگی روی شانهاش انداخته بود. بعد از وارد شدن به کافه، سودابه سری چرخاند و با دیدن همسرش با خوشحالی به سمت او رفت و در آغوشش گرفت. سپس نمونه کارهای هنریاش را از کیف بیرون کشید و با اشتیاق گفت: "این کارا رو نگاه کن. بعد بهت میگم چی هستن"
کاووس نگاهی به آنها انداخت و از زیباییشان تعریف کرد. سپس رو به همسرش کرد و با خود گفت چقدر دلش برای او تنگ شده بود. سودابه در حالیکه سعی داشت پالتو و کلاه خود را روی صندلی سوم دور میز جای دهد نگاهی به همسرش کرد و گفت " :خوب به نظر میرسی."
"تو هم همینطور."
سودابه دوباره لبخند زد و برای سفارش قهوه به سوی پیشخوان گام برداشت. کاووس مشغول وارسی یکبهیک نقاشیها شد که پرترههایی بودند از زنانی اکثراً غمناک به اضافه تصاویری از اتاقهای خالی، قلبهای شکسته و چندین نقاشی انتزاعی و غیرمعمول که او قادر به درک و فهم آنها نبود. در این بین، سودابه به سر میز بازگشت و از پیشخدمت که که خیلی زود قهوه و خامه را آورده بود تشکر کرد.
"من یه چند هفتهای هس که پیش یه هنردرمانگر میرم. دوبار در هفته. اینا تقریباً همه نقاشیایی هستن که من برای مقابله با إحساس اضطراب، افسردگی و عصبانیت که این چندوقت درگیرش بودم کشیدهام."
"چقد مفید بوده؟ و چطوری؟"
سودابه پاسخ داد: "خب، نمیخوام وارد جزئیات بشم. اونچه میتونم بهت بگم اینه که نقاشی کردن و رنگ آمیزی اونچه که حس میکنم باعث آرامش خاطرم میشه و اضطراب و استرس رو ازم دور میکنه. کمکم دنیا و آدما و مسایل رو طور دیگهای میبینم. من یه نکتههایی رو راجع به خودم فهمیدهام که قبلاً نمیخواستم اونا رو ببینم یا نمیتونستم ببینم. ولی حالا متوجه شدهام که من نقش عمدهای توی درگیریم با سیاوش داشتم."
"مشتاقم بیشتر بشنوم."
"خب، درسته که پرخاشگری سیاوش نسبت به من قابل توجیه نیس، ولی فهمیدم که رفتار خود من نسبت به اون بیشتر شبیه رفتار یه مزاحم بود تا یک مادر فهمیده. خجالت میکشم بگم که از نظر روان درمانگرم شیفتگی من نسبت به سیاوش یه نوع شیفتگی زناوار مادر به پسر بوده. از طرف دیگه، من باید خودم رو جای سیاوش میگذاشتم، اون یه جوون روانپریشه که توی جامعه مردسالار ایران بزرگ شده و همیشه به زنها بی اعتمادبوده. پس اون نمیتونسته درس خصوصی فرانسه رو که بعد از مدرسه بهش میدادم، یا این که هر روز به مدرسه میبردمش و میآوردمش، و یا این که براش یه ساعت مچی طلا خریدم رو طور دیگهای، یعنی به درستی تعبیر کنه. فهمیدم که همه اینا رو به اون تحمیل میکردم. هر اونچه که من به اسم عشق و محبت مادری به سیاوش میدادم خلاف خواست اون بوده و متاسفانه توی این گیرودار از آوا هم غافل شدم. نه، از اینم بدتر کردم! از روزی که به دنیا اومد اونو ندیده گرفتم. ندیده گرفتمش چون دختر بود. قبول این واقعیت برام خیلی دردناکه ولی من دارم تلاشم رو میکنم که خودم رو از این إحساس عذاب وجدان آزاد کنم."
"خوشحالم که تو این مسئله رو با خودت حل کردی. سیاوش هم یهجورایی از اختلافش با تو پشیمون شده."
"واقعاً؟ امیدوارم که اینطور باشه. میدونی چیه؟ من دیگه هیچ نفرتی ازسیاوش ندارم. من با کمی تحقیق متوجه شدم که این حس پسرپرستی رو از نسلهای قبلی یعنی از مادرهای سنتی به ارث بردم. این از نظر روانی نتیجه ازدواج های از پیش تعیینشده و تحمیلی بوده که چون زنها عاشق شوهراشون نبودن، تمام عشقشون رو به پای پسراشون میریختن. از نظر مالی هم، خونوادهها به پسراشون وابسته بودن. بخصوص واسه روز مبادا و این واقعیت، وابستگی عاطفی مادرا رو به اونها بیشتر هم میکرده. و من، ناآگاهانه، درگیر این إحساس شدم. در حالیکه من تو رو دوس داشتم و خودم تو رو به همسری انتخاب کرده بودم. "
کاووس با لبخند پرسید: "الان چی؟"
"منظورت چیه؟"
کاووس به آرامی پاسخ داد: "منظورم اینه که هنوزم دوسم داری؟"
"خیلی عجیبه که اینو از من میپرسی. مگه این تو نبودی که منو ترک کردی؟"
" آره، از حماقتمه! من گیج و عصبانی بودم. بین عشقم به تو و محبتم به سیاوش گیر کرده بودم. نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم. تو میدونی که من توی شرایط استرسزا نمیتونم به درستی فک کنم و تصمیمات احمقانهای میگیرم. توی اون شرایط و از دست دادن آوا من کاملاً گیج و درمانده بودم. تو اینو بهخوبی میدونی، نه؟"
سودابه سرش را در تایید حرف کاووس تکان داد: "خب، حالا چیکار میخوای بکنی؟"
کاووس گفت: "میخوام ازت بخوام که منو ببخشی. اگه موافق باشی میخوام به خونه برگردم."
سودابه با لبخندی شوخ که روی لبانش نشست گفت: "من با تو آدم دیوونه چیکار میتونم بکنم؟"
کاووس گفت: "آره، من یه آدم دیوونه و عجیب وغریبم! "
سودابه خندهای کرد و گفت: "دخترا از برگشتنت خیلی خوشحال می شن."
مدتی بعد، در روز بیست و هفتم دسامبر، کاووس زنگ آپارتمان سیاوش را به صدا درآورد. قرار بود او را که بالاخره داشت به شهر ویکتوریا در استان بریتیش کلمبیا نقل مکان میکرد تا فرودگاه همراهی کند. سیاوش به مهمانی خداحافظی خودش که سودابه و کاووس در خانهشان ترتیب داده بودند نرفته بود. حالا کاووس با بردن او به فرودگاه آخرین فرصت را برای حرف زدن با پسرش که از زمان آخرین شامشان ندیده بود در اختیار داشت. حرفهای زیادی برای گفتن در سر تکرار می کرد . از جمله تشکر از او برای تشویقش به آشتی کردن با سودابه.
کاووس مدتی پشت در منتظر ماند و وقتی خبری نشد با نگرانی اندیشید: نکنه سیاوش حالش دوباره بد شده باشه! یعنی ممکنه همسایه ها اون رو به بیمارستان برده باشن؟ شاید نمیخواسته مزاحم من بشه و خودش تنهایی رفته فرودگاه. ولی آخه چرا با من تماس نگرفت؟ کاووس از پله ها پایین آمد و زنگ در صاحبخانه سیاوش را به صدا درآورد.
"خانم، معذرت میخوام مزاحمتون می شم. شما پسرم سیاوش رو تازگیا ندیدین؟"
صاحبخانه که زنی میانسال بود و لباس خواب گشاد آبیرنگی به تن داشت گفت: "چرا، دو روز پیش به در خونه من اومد باقیمانده کرایه خونش رو پرداخت کرد و گفت که همون شب به ونکوور پرواز میکنه."
کاووس با تعجب پرسید: "شما مطمئن هستین که اون گفت پروازش همون شب بوده و نه واسه دو شب بعد؟"
"کاملاً مطمئنم! اتفاقی براش افتاده؟"
"نه، نه! همه ما فکر میکردیم که اون قراره امشب پرواز کنه!"
"ای وای! نتونستین اونو ببینین. متأسفم که اینو میشنوم. "
"خب، به هرحال عذر میخوام که مزاحم شدم."
کاووس برگشت و از صاحبخانه دور شد و با نشستن در ماشینش به سمت خانه بهراه افتاد. چراغهای نوئل در خیابان سوسو میزد و برف ملایمی میبارید. کاووس از رفتن بیخبر سیاوش ناراحت شده بود و احساس میکرد پسرش را دوباره از دست داده است. وقتی به خانه رسید، خود را روی اولین مبل راحتی انداخت و چشمانش را بست.
ساعتی بعد، فضای خانه پر از گفتگو درباره رفتارهای عجیب سیاوش شده بود. اینکه چرا در مهمانی خداحافظیاش شرکت نکرد؟ چرا تاریخ اصلی عزیمتش را از پدر مخفی کرده بود؟
"کاووس گفت: "اون پسر منو بازی داد. "
فریبا و رویا گفتند: "واضحه که اون دوست نداشته با ما روبهرو بشه. "
سودابه گفت: "خب، اون همونه که هس! آنچه بکارد، درو خواهد کرد. "
ننهسیمرغ ساکت بود و به حرف بقیه گوش میکرد و ندایی درونی به او میگفت که آنچه سیاوش با این رفتارش درو خواهد کرد، برایش کشنده و خطرناک خواهد بود.
پریساخانم گفت: "باید صبر کنیم و ببینیم. خیلی از آدمهای روان پریش موفقتر از آدمهای سالم هستن."
همه سرشان را به سمت او برگرداندند تا از او بپرسند منظورش از این حرف چیست. پریساخانم ادامه داد: "چندسال پیش، یه کتابی خوندم به اسم "این مردان دیوانهای که بر ما حکمرانی میکنند". خیلی جالبه. بد نیس شما هم اونو بخونین. "
کاووس لبخند تلخی زد و خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد. با شنیدن صدای سیاوش با ناراحتی پرسید " :تو کدوم گوری هستی پسر؟"
کاووس درحالیکه سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند به سیاوش گوش داد. بالاخره صبرش لبریز شد و پیش از آنکه تماس را قطع کند گفت: "حالا من خیلی خستهام. بهت ایمیل میزنم. مواظب خودت باش، خدانگهدار." سپس برگشت و رو به بقیه خانواده کرد " :نصف حرفاشو نفهمیدم، ولی اونچه که فهمیدم این بود که اون برای مهمونی خداحافظیاش نمیتونست با آدمها روبرو بشه و از خداحافظی کردن با من توی فرودگاه وحشت داشته. به همین خاطر ترجیح داده بی سرو صدا مونرال رو ترک کنه."
سودابه به آرامی گفت: "خب فک کنم با این توضیحات دلیل آخرین رفتارهای سیاوش رو هم متوجه شدیم. امیدوارم توی زندگی جدیدش خوشبخت و موفق باشه." سپس به سوی پریساخانم برگشت " : لطفاً سری به غذا بزن و بعد میز رو بچین. فکر کنم همهمون خیلی گرسنه باشیم."
ساعتی بعد همگی برای صرف شام دور میز نشستند و درباره بازگشت به خانه وستمانت پس از اتمام تعمیرات صحبت کردند.
"این حس پسرپرستی رو از نسلهای قبلی یعنی از مادرهای سنتی به ارث بردم. این از نظر روانی نتیجه ازدواج های از پیش تعیینشده و تحمیلی بوده که چون زنها عاشق شوهراشون نبودن، تمام عشقشون رو به پای پسراشون میریختن. از نظر مالی هم، خونوادهها به پسراشون وابسته بودن. بخصوص واسه روز مبادا و این واقعیت، وابستگی عاطفی مادرا رو به اونها بیشتر هم میکرده"
احسنت، آزاده !
کاملا موشکافانه و دقیق ، مسئله رو تجزیه و تحلیل کردی .
به قول جوونهای امروزی: زدی تو خال.
تبریک میگم بهت.
در نوشته هات الان ، کمتر اون خشم و نفرت عظیم رو نسبت به جنس مرد، حس میکنم .
بیشتر واقع بینی و استدلال دو جانبه میبینم .
داستان بسیار خوبیه. ممنون که با ما درمیان گذاشتی.
سپاس.