آزاده آزاد

در صبح‌ روز سردی از ماه دسامبر، سیاوش پشت پنجره آپارتمانش در طبقه دوم ایستاده بود و به قطره‌های باران که توی برف‌های روی زمین فرو می‌رفت نگاه می‌کرد. در اخبار شنیده بود که طوفانی از برف و بوران در پیش است و همه مدارس مونرآل تعطیل شده بود. او فکر کرد که قبلاً در تهران برف سنگین را دیده بود، اما هرگز زمستانی مثل این یکی را به چشم ندیده بود. خوشحال بود از این که به‌زودی به شهری نقل مکان می‌کند که در آن بندرت برف می‌بارد و گل‌ها در تمام طول سال در باغچه ها دیده می‌شوند. سپس روی صندلی راحتی کنار پنجره نشست و تمام آنچه را که در طول یکسال گذشته و از زمان پیوستن‌اش به خانواده پدری اتفاق افتاده بود در ذهن مرور کرد و با خود گفت: من باید هرچه زودتر خودم رو از سودابه دور کنم تا از توطئه‌هایی که اون در آینده ممکنه علیه من انجام بده دور بشم. ولی قبل از اون باید سعی کنم روابط این دو نفر رو بهبود بدم. من مطمئنم موضوع طلاق روی رابطه آینده من و پدرم تاثیر می‌ذاره. اون سودابه رو خیلی دوس داره و من مطمئنم که اگه طلاقش بده بعداً پشیمون می‌شه و منو مقصراون می‌دونه. فک کنم می‌دونم چیکار باید کرد. سپس موبایلش را برداشت و با کاووس تماس گرفت: "پدر، می‌خوام شما رو برای شام به خونم دعوت کنم. تصمیم دارم یه غذای خوشمزه ایرانی براتون بپزم. همینطور باید در مورد یه موضوعی که خیلی برام مهمه‌ باهاتون صحبت کنم. فردا شب ساعت شش و نیم خوبه؟"

کاووس، کنجکاو از آنچه که سیاوش قصد داشت با او مطرح کند، گفت: "باشه حتماً میام. مرسی. فردا می‌بینمت".

عصر روز بعد، کاووس زنگ در آپارتمان پسرش را زد و منتظر ماند. سیاوش به استقبال پدر رفت: "سلام پدر"

"سلام سیا. پالتوم رو کجا بذارم؟"

سیاوش پالتو، کلاه و شال گردن خیس پدرش را روی جالباسی گذاشت و او را به داخل دعوت کرد. از لحظه‌ای که کاووس وارد آپارتمان شد، بوی نامطبوعی به مشامش رسید، چیزی شبیه پلاستیک سوخته که باعث شد گلویش اذیت شود و نتواند به درستی نفس بکشد. ریه‌های کاووس از زمان وقوع آتش‌سوزی و استشمام دود سمی حساس شده بود و با کمترین تحریکی نفسش بند می‌آمد. کاووس با سرفه رو به سیاوش کرد و پرسید: "ممکنه پنجره رو باز کنی؟"

"چرا؟ بیرون که خیلی سرده".

"خب، به خاطر این بوی بد، تو حس نمی‌کنی؟"

"نه من بویی حس نمی‌کنم! "

کاووس به سوی پنجره رفت و در حالیکه سعی می‌کرد آن‌را باز کند گفت: "نه، بوی بد و گند پلاستیک سوخته‌س."

"پدر، بذارین من این کار رو بکنم."

سیاوش پنجره را باز کرد و کنار رفت. با وارد شدن هوای تازه کاووس نفس عمیقی کشید، صندلی خود را در نزدیکی پنجره گذاشت و روی آن نشست. نگاهی به اتاق نشیمن انداخت. پوسترهایی از روبات‌ها، دلقک‌ها و بشقاب‌پرنده‌ها توجهش را برای چند لحظه‌ای به خود جلب کرد. سیاوش که به اتاق خواب رفته بود با پتویی در دست نزد پدر بازگشت و در حالی‌که خود را در آن می‌پیچید روی کاناپه نشست. کاووس رو به پسرش پرسید: "خب، این روزا چی کار می‌کنی؟"

سیاوش پاسخ داد: "دارم کارهام رو جمع و جور می‌کنم. به خاطر رفتنم خیلی هیجان زده ام‌.  من دارم به یک شهر خوش آب و هوا میرم و دیگه مجبور نیستم این برف و بوران رو تحمل کنم. "

کاووس پاسخ داد: "درسته، ولی ندیدن تو برای من خیلی سخته، بخصوص حالا که در شرف جدایی هستم."

"اتفاقاً می‌خواستم در همین مورد باهاتون صحبت کنم!"

"در مورد چی؟"

"در مورد جدایی شما از سودابه."

" عجب! انتظار این یکی رو نداشتم."

سیاوش در حالی‌که به سمت آشپزخانه می‌رفت ادامه داد:" اجازه بدین موقع شام در موردش حرف بزنیم؟"

"ای بابا! تو منو وسط زمین و هوا نگه می‌داری. این عادلانه نیس!"

"می‌دونم، می‌دونم. ولی نگران نباشین. من مطمئنم که حرفی که می‌خوام بهتون بزنم به نفع شماست."

کاووس همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد تا پنجره را ببندد گفت:"باشه"

سیاوش از او خواست برای صرف شام به سر میز برود. در سویی دیگر از سالن، یک میز غذاخوری دو نفره آماده بود. یک رومیزی تمیز روی آن را‌می‌پوشاند و همه‌چیز با دقت و وسواس خاصی چیده شده بود. دستمال‌های سفید در دو طرف و یک شمع در کنار دسته‌گلی در وسط آن قرار داشت. در مقابل هر صندلی یک زیر بشقابی با فاصله پنج سانتیمتر از لبه میز گذاشته شده بود. دو لیوان و یک بطری شراب سفید نیز به چشم می‌خورد. ظروف نقره‌ای در یک ردیف و در فاصله‌های مساوی از لبه میز قرار داشت. کاووس با لبخند گفت: "وای! اگه می‌دونستم که قراره یه شام رسمی باشه، با کت و شلوار میومدم."

سیاوش با لبخند پاسخ داد: "اوه البته این کار من نیست. من از رستوران شیراز خواستم که میز رو آماده کنن و برامون غذا بفرستن."

کاووس با تعجب گفت: "تو که گفتی خودت قراره آشپزی کنی."

سیاوش توضیح داد:"راستش امروز بعدازظهر توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم که صافی پلاستیکی که روی اجاق گاز گذاشته بودم آتیش گرفت. صحنه وحشتناکی بود و من از دیدن آتیش خشکم زده بود و نمی‌تونستم تکون بخورم. با بلند شدن صدای آلارم یکی از همسایه ها خودش رو به اینجا رسوند و  آتیش رو خاموش کرد. تو خونه شما هیچ ترسی نداشتم ولی حالا از یک آتش کوچیک می‌ترسیدم."

"پس این بوی پلاستیک ذوب شده به خاطر اون بوده". کاووس که می‌توانست ناراحتی را در چشمان پسرش ببیند ادامه داد: "نگران نباش پسرم. خوشحالم که بالاخره همه‌چیز به خوبی گذشت. "

سیاوش لبخندی زد و گفت: "و اینطوری شد که من از رستوران شیراز غذا سفارش دادم. در هر حال خیلی خوشحالم که شما امشب اینجا هستین."

سیاوش به آشپزخانه رفت و با یک کاسه کریستال پر از سالاد بازگشت. سپس غذای اصلی را که پلو همراه با خورش اردک با سس رب انار و گردو بود سرو کرد. پدر و پسر ساعتی بعد را به گفتگو گذراندند تا اینکه به موضوع طلاق رسیدند. کاووس گفت: "بیا بریم روی کاناپه بشینیم و در موردش صحبت کنیم."

"منم می‌خواستم همین پیشنهاد رو بکنم."

آن‌ها میوه و چای خود را به اتاق نشیمن بردند و روی کاناپه نشستند.

"می‌دونین پدر، من توی این مدت خیلی فک کردم و به این نتیجه رسیدم که  سودابه هیچ وقت بدی من رو نمی‌خواست. من فک می‌کنم همه‌چیز بین ما سوء تفاهم بوده و اون در تلاش بود تا یه مادر مهربون برای من باشه."

"پسر، تو واقعاً منو با این حرفت متعجب می‌کنی! "

"خب چی بگم. من راجع به همه چیزایی که از موقع اومدنم به اینجا تو خونواده‌مون ‌اتفاق افتاد فک کردم. من می‌دیدم که شما دو تا عاشقانه همدیگه رو دوس دارین و من دلم نمی‌خواد باعث جدایی شما بشم. من صددرصد مطمئنم که جدایی شما اشتباه بزرگیه". سیاوش ادامه داد‌: "البته بیماری من هم یه دلیلی برای درگیری همیشگیم با سودابه بود. به قول روانپزشکم، من خیلی وقتا نمی‌دونم چه چیزی واقعیه و چه چیزی نیس. من خیلی وقتا یادم نمیاد چی گفته‌ام یا چیکار کرده‌ام. می‌دونین، من حتی شک کردم که شاید واقعاً به اون حمله کردم، نمی‌دونم. البته راستش من به اون اعتماد ندارم. ولی این به اون معنا نیس که شما هم باید بهش بی‌اعتماد باشین. من به زودی می‌رم و طبیعتا ً دیگه مشکلی بین من و سودابه پیش نمیاد. اما شما دو نفر همدیگرو دوس دارین. پیشش برگردین و مانع خراب شدن زندگیتون بشین، این به نفع دخترا هم هست. "

"راستش سودابه تا حالا دوبار با من تماس گرفته. پیغامایی هم واسه دیدار با من گذاشته اما من جوابشو ندادم و نمی‌خواستم ببینمش. ولی حالا که تو اینطور فک می‌کنی، شاید بهتر باشه که باهاش تماس بگیرم و ببینمش. "

"شاید، نه پدر. قطعاً."

کاووس با خنده گفت: "باشه، قطعاً. من همینجا بهت قول بدم که میرم ببینمش تا خیالت راحت بشه."

سیاوش خشنود از موافقت پدرش به کاناپه تکیه زد. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت تا اینکه دوباره لب به سخن گشود: "اوه، می‌فهمم. خیلی بده که مجبور شدم سودابه رو بزنم. زنیکه عوضی حقش بود. سینه‌هاشو اونجوری نشونم میداد.‌"

رنگ از چهره کاووس پرید و فهمید که سودابه درباره شیدایی سیاوش درست فکر می‌کرده است. با خود گفت: سیاوش هنوز هم مریضه! اون تعادل نداره. من نباید به سودابه شک می‌کردم!  کاووس با لبخندی کمرنگ به لب گفت: "من دیگه باید برم. خسته‌ام. لطفاً لباس‌هامو بیار."

سیاوش به سمت جالباسی رفت و پالتوی کاووس به همراه کلاه و شال گردنش را برداشت و به سمت او رفت.

"ممنونم پسر. من ماشینم رو نیاوردم، می‌تونی یه تاکسی برام صدا بزنی؟"

هنگامی‌که سیاوش مشغول تماس بود، کاووس برای بار آخر به پوستر موجودات ماورای زمینی روی دیوار  خیره شد و سعی کرد از جزئیات آن سر در بیاورد، اما چیزی دستگیرش نشد. دقایقی بعد سیاوش گفت: "یه تاکسی داره میاد. خیلی نباید طول بکشه. "

کاووس پسرش را در آغوش گرفت و گفت: "بابت همه چیز ممنونم. یادت نره داروهات رو قبل از خواب بخوری. "

"ممنونم که دعوت من رو قبول کردین. این شب رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم و شما هم این شب رو  فراموش نکنین."

کاووس با رسیدن به پایین پله‌ها، برگشت و برای سیاوش دست تکان داد و دوباره خداحافظی کرد. در بیرون برف می‌بارید و کاووس چراغ‌های تاکسی را دید که در میان برف و بوران از اواسط بولوار سن لوران به او نزدیک می‌شد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم  (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم (‎ ‎پایان)